سایه ای بود و پناهی بود و نیست
لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست
سخت دلتنگم کسی چون من مباد
سوگ حتـی قسمت دشمن مبــاد
بــاورم نیست این من نـابــاورم
روی دوش خویش او را می برم
مـی بـرم او را که آورده مـــــرا
پاس ایامـــی که پرورده مـــــرا
می برم درخاک مدفونش کنـــم
از حساب خویش بیرونش کنـــم
مثل من ده ها تن دیگـــــر به راه
جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه
منتظــــر تا بارشان خالی شــود
نــوبت نشخـــوار و نقالی شــود
هــرکسی هم صحبتـی پیدا کند
صحبت از هــر جا بجز این جا کند
دیدنش سخت است و گفتن سخت تر
خوش به حالت ،خوش به حالت ای پدر
«محمدعلی بهمنی شاعر معاصر»
...و ناگهان چه زود دیر می شود ...
... چه زود دیر می شود...
... چه زود دیر می شود...
و افسوس می ماند و حسرت لحظه ها ...
حسرت یک نگاه ؛ نگاهی گرم ؛ نه ... حتی نگاهی سرد ... کلامی بی روح ...
خبر می کردی !! بی انصاف ؛ چرا نگفته رفتی ؟
رفتی غافل از آن که بدانی به لبخندهایت دل بسته ام ...
رفتی و نخواستی که بفهمی به میهمانی چشمانت عادت کرده ام ...
رفتی و خواستی که نباشی ... چرا ؟
ندانستم آن ظهر جمعه ؛ چشم مست کدام معشوق دلت را ربود که دیدار او را به زیارت امام عشق برگزیدی؟
گفته بودی که زائری و قصد سفر داری ؛ چه شد که تصمیم به پرنده شدن گرفتی و کوچ کردی ؟!
می خواستی پرنده ی زائر باشی ؛ نه زائر پرنده ؟!!! نه ... ؟
می دانستم که پرستو ماندنی نیست و با رفتن بهار خواهد رفت ... چه شد که بهار نرفته ؛ پر کشیدی ؟
یاد دارم تن نحیفت طاقت سرما نداشت چگونه امشب سرمای آن زمهریر را به گرمای سرشک من ترجیح دادی ؟
می خواستی بروی؟ ... خب برو ... اما نخواه که من نیز چون تو ؛ حسرت وداع را تا قیام قیامت بر دوش کشم !!!
برو ... اما فقط بگو امشب را چگونه به صبح رسانم تا در گرمای بی رمق خورشید فردا روز ؛ با لبانی که از نسیم درد بر خود می لرزد صورت مهتابی ات را بوسه زنم ؟
میدانستم که شمع رو به بادی و دعا برای نوزیدن باد ؛ کاری است بس عبث ؛ پس خداحافظ برو من با دعایم جاده ای از نور می سازم و اشکم را ساربان راه خواهم کرد.
کیفم شده پر از کاغذهایی که نوشته های گاه و بی گاهم را از کلاسی به کلاس دیگه حمل می کنه ...
گاه نوشت هایی که آخر هفته سر از سطل آشغال در می آرند و با نیم خورده های بچه ها دم خور می شند !!
نه فرصتی برای پاکنویس و آرایش و پیرایش ؛ نه وقت تایپ و ویرایش ؛ نه تلاشی برای حفظ این سرریزهای ذهنی ...
نوشته ی زیر یکی از همون کاغذهاست که به نامش قرعه ی "ماندن "زدند ....
قطره ها بی تاب اند
در پناه صخره
می زنند دست و پا
تا بجوشد چشمه
رخنه کرد نوری گرم
در دل سنگی سرد
قطره با سرسختی
روزنی را باز کرد
خاک تر شد در خواب
قطره گم شد در آب
این رهایی انگار
دین و دل برد از یاد
هنگامی که ریشه ها گندیده اند
چشم داشتن به شکوفایی شاخه ها ، مسخره است !!!
به این داستان توجه کنید:
مدیر به منشی شرکتش میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت ؛ آماده ی سفر شو !
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: عزیزم ؛من با رئیسم باید به یک سفر کاری برم ؛ در نبود من می تونی به برنامه های عقب مانده ات برسی !!
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش و میگه: زنم یک هفته به ماموریت کاری میره ؛برنامه ات را طوری تنظیم کن که بتونیم در این یک هفته با هم باشیم!
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه و میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام!
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش و میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد ؛ بیا هر روز بریم هواخوری!
پدر بزرگ ؛که اتفاقا مدیر همون شرکت هم هست به منشی زنگ میزنه و میگه مسافرت را لغو کن من با نوه ام سرگرمم.
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه!!!!
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش و میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونیم با هم باشیم ...
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش و میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق!
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش و برو مسافرت؛ معلمم برنامه اش عوض شد و میاد!
مدیر هم دوباره گوشی را بر می داره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت!!!
پ. ن
اصل ماجرا این جاست اگه دوست داشتید سری بزنید مطالب اخیرش جالب تره !!!!!!!!
راستی چند درصد از طرح ها و برنامه هایی که تصویب و اجرا و لغو میشه ؛ منوط به سازمان های غیر رسمی و ارتباطات زنجیره ای پشت پرده است ؟... هیچی !!! اصلا ... ابدا ...!!! کی گفته ؟
از مواردی که هرگز از چنین چرخه هایی تاثیر نگرفته و نخواهد گرفت می توان به سربازی یا کنکور اشاره کرد !!!
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید.
دل من گرفته زین جا!
هوس سفر نداری
زغبار این بیابان؟
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم.
سفرت به خیر اما
تو و دوستی خدا را
گر از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی...
به شکوفه ها
به باران
برسان سلام ما را.
«شفیعی کدکنی»
در زمان های گذشته پادشاهی تخته سنگی را وسط جاده قرار داد و برای دیدن عکس العمل مردم ؛ خودش را در جایی مخفی کرد و به تماشا نشست .
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمندِ پادشاه ؛ بی تفاوت از کنار تخت سنگ می گذشتند، بسیاری هم غرو لند می کردند که :
این چه شهری است که نظم ندارد ؟!! حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و .............
با وجود این ؛ هیچ کس تخته سنگ را از وسط جاده بر نمی داشت نزدیک غروب یک روستایی که بر پشت خود بار میوه و سبزیجات داشت نزدیک سنگ شد ، بارهایش را بر زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد به ناگاه چشمش به کیسه ای که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود افتاد کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیداکرد پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد .