نوشته شده در  چهارشنبه 87/11/9ساعت  7:5 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


اگر چه بیانی برای  تدریس فیزیک نداشت اما دبیر فیزیک بود . وارد کلاس شد و چون همیشه روی صندلی پشت میز نشست و از کیف چرمی دستی اش یک قطعه ی عجیب U شکل که دنباله ای هم داشت بیرون آورد و گفت : بچه ها این دیاپازون است سپس با یک میله ضربه ای به یکی از شاخه های آن وارد کرد و ادامه داد که با ارتعاش یکی از شاخه های آن ؛ شاخه ی دیگرش به لرزه در می آید و اگر دیاپازون دیگری هم وجود داشته باشد امواج حاصل از ارتعاش این دیاپازون ؛شاخه های آن یکی را نیز خواهد لرزاند ...
دست و پا شکسته و بدون آزمایش ؛ دانشی کاسب شدیم !! و پذیرفتیم که ارتعاش یکی ؛ قطعا دیگری را خواهد لرزاند !!
اکنون سال های سال از آن درس می گذرد و من دیگر دیاپازون ندیدم اما به خاصیت آن به خوبی واقفم .

به تازگی کشف عجیبی کردم (می خوام به نام خودم ثبتش کنم !!)‌ که آدم ها نیز ؛ یک دیاپازون وجودی دارند ؛ هر فکر خوب و بدی که از مغز می گذرد ارتعاش امواجش ذهن اطرافیان را تحت تاثیر قرار می دهد.
گاهی حرفی زده نمی شود یا اگر هم گفته می شود در حد یک جمله ی خیلی کوتاه و تلگرافی ؛ اما تاثیرش در چهره ی افراد به خوبی مشاهده می شود.
بعضی مواقع فضای پیرامون مان را سکوت پر می کند اما امواج مغز چنان افکار را منتقل و بارور می کنند که باد گرده ی گلی را !
افکار خوب و بدی که از ذهن خطور می کنند و پیامدش انرژی های مثبت و منفی که از مغز ساطع می شود را نباید دست کم گرفت . به چیز های خوب باید اندیشید و خیر دیگران را باید خواست .

چشم های تان را ببندید و کسانی که می شناسید( چه آن هایی را که دوست دارید و چه آن هایی که دوست شان ندارید) را در ذهن مجسم کنید و برای شان دعای خیر کنید سپس چشم های تان را باز کنید ؛ در آن هنگام دنیا را زلال می بینید یا کدر و مبهم؟

یک بار امتحان کردنش ضرری ندارد ... باور کنید که همگی ما سزاوار آرامشیم .   
      


نوشته شده در  یکشنبه 87/11/6ساعت  11:45 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 شعر زندگی را آنکه سروده ردیف و قافیه اش را چه زیبا  نهاده
یکی بود یکی نبود
غیر از " خدا " هیچ چی نبود ... هیچ کی نبود .
خدا تنها بود ...خدا مهربان بود ...خدا بینا بود.
خدا دوستدار زیبایی بود...خدا دوستدار نیکی بود .
خدا دوستدار شایستگی بود.
خدا از سکوت بدش می آمد ...
خدا از سکون بدش می آمد...
خدا از پوچی بدش می آمد ...
خدا از نیستی بدش می آمد …

           خدا " آفریننده " بود.
           مگر می شود که " نیافریند " ؟
ناگهان ابرها را آفرید ؛
در فضای نیستی رها کرد ...
ابرهایی از " ذره " ها
هر ذره :
          منظومه ای کوچک , نامش اتم
آفتابی در میان و پیرامونش ستاره ای 
ستاره هایی پروانه وار در گردش ...
                            کعبه ای بر گردش , پرستندگان در طواف
                                        
                                     *‌‌‌  *  *

شعر زندگی را آن که سروده ردیف و قافیه اش را چه زیبا  نهاده ...

" دکتر علی شریعتی " 


یک بهمن دیگه هم از راه رسید ... !!! 


نوشته شده در  سه شنبه 87/11/1ساعت  1:6 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

«پناه اهل دل » شعری است از استاد محمود عندلیب از کتاب نغمه های عندلیب :

کلبه ام امشب اگر روشن به روی مـــاه نیست
هست ماه دیگــری دسـتـــم از آن کوتاه نیست
از فروغ چهــــــره ی آن ماه بــزمم روشن است
آفتابی هست اگر امشب فـــــروغ مــاه نیـست

حــــاجت گل نیست با گلگـــونــه ی روی نـــگار
زلف دلدار است ،‌مجلس را به سنبل راه نیست
شـــــادی روی نــــگارم جـام را لبــــــریــــــز کن
ساقی مجلس! که امشب را از آن اکراه نیست

فرصتـــــــی دلخواه پیش آمـد ، غنیمت دار چون
پنج روز زنــدگـــــــی همــــواره بر دلخواه نیست
سوز و ساز عشق را گفتن به نا اهلان خطاست
محــــرم اســـــرار عاشق جـــــز دل آگاه نیست

آن که بر اغفال مبنـــــای جهـانــــــداری نهـــــاد
پیـــــروی او را به غیر از مردم گمـــــــراه نیست
دوستش مشمـار از دشمن ترا دشمن تر است
آن ریـــاکاری که قلبش با زبان همـــــراه نیست
 
گر خطـــــایی رفت بار ما به دوش کس نبــــود
با خدایـــم کار می افتـــــد به خلق الله نیست
افتخـــــــار خدمت پیـــــر مغانـــــم شد نصیب
بهتــر از این منزلت کس را مقام و جاه نیست
 
سر نپیچـــــد عنـــدلیب از آستانش تا ابـــــــد
اهل دل را ســـرپناهی به از این درگاه نیست

 



نوشته شده در  پنج شنبه 87/10/26ساعت  11:21 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

ما را با سنگ چه کار ؟
چهل روز گذشت و ما هنوز چله نشین کوی سوگ تو ایم سردی برف و سنگ و کتیبه نیز بی تاثیر بود می گویند داغ ؛ چهل روز است سنگ که بیاید سختی دل نیز خواهد آمد ؛ امید رنگ می بازد و آتش فراغ خاموش می شود !!!

نه باور کن جنس ما از سنگ نیست ... ما را با سنگ چه کار ؟ جنس ما از نوع بیقراری و بی پناهی است .
انگار آتشی نو برافروخته و گوشت و پوستی تازه برای سوختن ؛ بر تن مان روییده است ...

بمیرم برای فرزندانت که با دست خود منزل جدیدت را سنگ کردند و با اشک چشم ؛از خاک و سیمان ملاتی چسبناک برای  پیوندی ناگسستنی بین تو و خاک ! نه ... تو و آسمان ؛ مهیا کردند !!
حقیقت ندارد اگر بگویم ، وقتی تو نیستی به صبح نمی رسد، شب تب دار مهتاب و به شب نمی رسد روز بی فروغ آفتاب ...هم شب مان صبح می شود و هم روزمان شب ؛ بی تو اما به سختی .

اطلاعیه چهلمین روز پیوند تو با آسمان چاپ شد ؛ به عکست خیره شدم و نگاه مان به هم گره خورد ؛ تا صدا مرد ، اشک جان گرفت کاش از صدایم آموخته بودم پیشمرگ شدن را...
 اولین یاسین نصفه - نیمه را برایت خواندم ؛ سوره ای که هرگز نصفه نخوانده بودمش .
انا نحن نحی الموتی و نکتب ما قدموا و اثارهم ... به زنده بودنت ایمان دارم و آسوده خاطرم فقط مرددم که چه کسی زنده تر است ؟من یا تو ؟! یقینا تو ...

و ایه لهم الارض المیته احییناها و اخرجنا منهما حبا فمنه یاکلون...
نفخ فی الصور فاذاهم من الاجداث الی ربهم ینسلون قالوا یا ویلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ما وعد الرحمن و صدق المرسلون...

خواستم به روحت هدیه کنم اما زبان در دهانم نگشت و مانند همیشه به جسمت هدیه کردمش جسمی که دیگر بیمار نیست ... هنوز هم خودم را می فریبم و ناباوری ام را توجیه می کنم .

چقدر در این مدت کوتاه ؛ اطرافت شلوغ شده دیگر نگران تنهایی ات نیستم .
پ .ن :
اندکی تحمل کنید و هر بار ضربدر بالا را بزنید تا از این غبار خاکستری غم زده ؛ نفس تنگی نگیرید ...
مدتی است تلخی نوشته ها ؛ مرا شرمنده ی شادی ها کرده است ... نگفته می دونم که از حد عدول کردم ... یکی دو روز دیگه همه را آرشیو می کنم و رخت عزا را از تن کلکم در می آرم . 


نوشته شده در  چهارشنبه 87/10/25ساعت  10:48 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


*‏ مراد از باران رطوبت است و بارش ابر بهانه  ...باران بهانه است


  برای پـــرنده ای که عاشق نباشد 

  دنیا باهمه وسعتش  قفس است

  برای پـــرنده ای که عـاشق باشد

 حتی قفس به گستردگی دنیاست

 


« زنده یاد نادر ابراهیمی- برجاده های آبی سرخ »

 


* خدا زمین را مدور آفرید تا به انسان بگوید همان لحظه ای که تصور می کنی به آخر دنیا رسیده ای، درست در نقطه آغاز هستی…


پ ن :
ــ وقتی می خوای غبار روبی کنی و هوای کلک خیال انگیزت را تازه کنی ؛ اما هیچی در سر نداری و تهی شدی از واژه ها ؛‏ خب بهتر از این که می بینید نمی شه ....

ــ دوستی می گفت : « فهمیدن آدم ها خیلی مهمه ؛ نه تنها آوار کردن عقده هامان در قالب واژه ها بر چشم های خسته ی مردم...»
درست گفتند ؛‏می شه نوشت و نوشت و نوشت ؛ خواند و خواند و خواند ... دریغ از اندک تاثیری ...

 


نوشته شده در  شنبه 87/10/21ساعت  8:59 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

کیست مرا یاری کند؟


به این فصل از زندگی که می رسم کافر کافر می شوم محرم که نو می شود زخم کهنه ی تردیدهای من نیز نو می شود .

صدای سنج و ساز و طبل که برمی خیزد عصیان و دریدگی گناه فروکش می کند و ناله و فغان و اشک؛ نجات بخش می شود !! و معامله ی شیرین هم نشینی با بهشتیان به نرخ اندک ؛ پا می گیرد.
قدر و قیمت ارزش ها پایین می آید و بهایی گزاف با بهانه ای ناچیز مبادله می شود!
ربا و رشوه ؛‌ تهمت و ‌غیبت ؛‌ دروغ و ریا با اندکی از تربت حسین که در کفن جاسازی می شود چاره ساز پرسش و پاسخ نکیر و منکر می گردد !
 فسق و فساد ؛ ‌جور و ستم و ... به دیگی آش یا چلو خورشتی چرب در ظرفی یک بار مصرف بخشوده می شود !
سالی به گرانفروشی و کم فروشی ؛ حق الناس و مال مردم خوری و نزول خوری طی می شود و مبلغی ناچیز از آن ؛ به ساخت گنبد و ضریحی در کربلا اختصاص می یابد تا بلاگردان مصیبتی دنیوی و اخروی گردد !
 باز این چه شورش و چه عزا و چه ماتم است که خرمنی از آتش دوزخ را به قطره اشکی سرد می کند!!
 
آیا این است نتیجه ی بزرگ ترین حادثه و عالی ترین مظهر عشق و تاریخ و افتخار مذهب ؟

به زینب می اندیشم ؛ زینبی که از صبح عاشورا شروع می شود و بعد از ظهر همان روز گم می شود! زینبی که همانند هر خواهری  برای مصیبت برادرش گریه می کند و بر داغ عزیزانش ضجه می زند ! پس فرق او با بقیه ی خواهرها در چیست ؟

به حسین که چرا همراه با خانواده و طفلان خردسالش به جنگ رفت ؟ مگر بین اعراب مرسوم بود که مردان با اهل منزل به جنگ روند؟!! چرا تن به آن مبارزه ی نابرابر داد؟


   "حسین کشتی نجات و چراغ هدایت خواهد شد " اگر حقیقت حقیقی او را دریابیم که اگر چنین نباشد ؛ عزیز از دست رفته ای بیش نیست که ضجه و مویه ؛ تسکین الام زود گذر خواهند شد و در پی اش سردی و خموشی و بی خبری تا سال آتی و عاشورایی دیگر .                                                              


نوشته شده در  دوشنبه 87/10/16ساعت  11:2 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 از تو اما نه!

کاسه ی صبوری ام بر زمین کوبیده شده و به تکه های تیز و برنده اش چشم زهر می روم تا مبادا گوشه ای از قلب تیغ خورده را نشانه روند ... چه بی ثمر تلاش می کنند اشک ها تا خرده های خلیده شده در چشم را بیرون کشند !

 

طاقت سکوت به لب آمده و جام صبوری شکسته و نمی دانم با شکسته هایش چه باید کرد ؟

آن روزها که در دنیای بی حصار کودکی ظرف های شکسته را دور از چشم مادر پنهان می کردم با خود می اندیشیدم که هرگز نمی بیند ؛ غافل از آن که می دید و لب به عتاب نمی گشود !
درست مثل امشب که در دنیای پر حصار بزرگی ؛ تکه های شکسته ی جام صبوری را پشت لبخندهای مصنوعی پنهان کردم ! به همان خیال بچگی !!!

او مرا به خدایم سپرد و بزرگوارانه مهار اشکش را کشید ؛ رفت و من آمدم تا باقی مانده ی آن تکه ها را در این جا چال کنم که نکند بار دیگر تشت رسوایی ام از بام رها شود ....

گوش هایم را از صدای افتخاری پر می کنم ....
تا ستاره ها نهفته اند ... در آسمان ابری ... دلم گرفته ای دوست ... هوای گریه با من ..... 

… کاش می شد حرف زدن را یاد بگیرم … در مورد خیلی چیزها … کاغذ و قلمم خیس می شوند اما حرف سر باز نمی کند...
می دانم… می دانم این سطر ها را هرگز نخواهی خواند که اگر می خواندی من دیگر جرات نوشتن شان را به خود نمی دادم ... هرگز! ... می دانم روزها می گذرند و من … من باز هم گامی پیش نمی نهم و ریاکارانه ترس خود را با پرده ای از غرور زینت خواهم داد.
از همه می ترسم ... از مهربانان می ترسم ؛ که مبادا غم نگاهم آن ها را از پا بیندازد .
از بدخواهان که با دیدن زانوی غمی ؛ شادی سردی کنج خانه ی تار گرفته و متروک شان آشیانه می کند ... از همه می ترسم ...

 از تو اما نه! چگونه می توان از چون تویی که یادش، خیالش، عطرش، صدایش ،سکوتش؛ که یگانه آرامش بخشم است، بهراسم؟

پس بشنو امشب غم پنهانم که سخن ها دارد ساز من با تو ....................................ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 87/10/12ساعت  12:26 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


1- به طور میانگین مردم از عنکبوت بیشتر می ترسند تا از مرگ.
2- حلزون می تواند سه سال بخوابد.
3- اگر جمعیت چین در یک صف مقابل شما راه بروند، این صف به خاطر سرعت تولید مثل هیچ وقت تمام نخواهد شد.
4- خطوط هوایی آمریکا با کم کردن فقط یک زیتون از سالاد هر مسافر در سال 1987 توانست 40 هزار دلار صرفه جویی کند.
5- ملت آمریکا بطور میانگین روزانه 73 هزار مترمربع پیتزا می خورند.
6- چشم های شترمرغ از مغزش بزرگتر است.
7- پروانه ها با پاهایشان می چشند.
8- گربه ها می توانند بیش از یکصد صدا با حنجره خود تولید کنند. در حالیکه سگ ها کمتر از ده صدا.
9- تعداد چینی هایی که انگلیسی بلدند; از تعداد آمریکایی هایی که انگلیسی بلدند! بیشتر است.
10- فیل ها تنها حیواناتی هستند که نمی توانند بپرند.
11- هربار که یک تمبر را زبان می زنید، 1/10 کالری انرژی مصرف می کنید.
12- تمام خرس های قطبی، چپ دست هستند.
13- اگر یک ماهی قرمز را در یک اتاق تاریک قرار دهید، کم کم رنگش سفید می شود.
14- اگر بصورت مداوم 8 سال و 7 ماه و 6 روز فریاد بزنید، انرژی صوتی لازم برای گرم کردن یک فنجان قهوه را تولید کرده اید.
15- کوتاهترین جنگ در تاریخ 1896 بین نازی ها و انگلستان رخ داد که 38 دقیقه طول کشید.
16- هر تکه کاغذ را نمی توان بیش از 9 بار تا کرد.
17- چشم های ما از بدو تولد همین اندازه بوده اند، اما رشد دماغ و گوش ما هیچ وقت نمی تواند متوقف شود.
18- در هرم خئوپوس در مصر که 2600 سال قبل از میلاد ساخته شده است. به اندازه ای سنگ بکار رفته که می توان با آن دیواری آجری به ارتفاع 50 سانتی متر دور دنیا ساخت.
19- am" I " کوتاهترین جمله کامل در زبان انگلیسی است.
20- اگر تمام رگ های خونی را دریک خط بگذاریم، تقریبا 97 هزار کیلومتر می شود.

 


منبع :
http://gorooh.parsiblog.com

 

 

 


نوشته شده در  جمعه 87/10/6ساعت  1:52 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

زمستان بگذرد بهار را چه کنم ؟

صبح عید ؛ برای عرض تبریک راهی شدیم ؛ امسال متفاوت تر از هر سال و به دو بهانه ! یکی عید ولایت و دیگری منزل نو !
والی غدیر دیشب به همه عیدی داد و زمین را به برکت خوان ولایتش سفید پوش کرد .

این اولین برفی است که بر بام خانه ات نشسته و تو نگران قیروگونی و ایزوگام و نم دادن سقف و ترک خوردن دیوارها نیستی ...

یک لایه از برف ؛ بام کلبه ی نو و محقرت را پوشانده بود اشتیاق و شتابی برای عرض تبریک در گام ها نبود قدم ها سنگین بود و رد پاها عمیق ؛ همه چی سرد بود حتی نگاهت که از پشت آن قاب فلزی به ما دوخته شده بود !

گل های سفید که با روبان سیاه در سبدی حصیری اسیر شده بودند را به تو هدیه کردیم به تو ... تو که خودت گل بودی و عمرت هم مثل گل بود ... بی وفای بی وفا ...

پرستوهای زندگیت؛ روی بامت نشستند ؛ بال و پر زدند و با بال شان برف ها را کنار زدند ؛ عمری تو برف پشت بام را پارو کردی و محیط خانه را گرم و راحت ساختی حالا نوبت بچه هاست که برف های بامت را پارو کنند اگر چه قادر نیستند گرما بخش منزل تنهایی ات باشند .
بالاخره سفیدی کنار رفت و سیاهی رو شد ؛‌ در عجبم که همه سیاهی را کنار می زنند تا سفیدی آشکار شود ما امروز سپیدی را کنار زدیم تا سیاهی حجاب خاکت آشکار گردد !!
می دانی عزیز ؛ سیاهی رخت ها و تیرگی غصه ها با پوشش جدیدت همخوانی نداشت یا به قول امروزی ها "ست " نبود!

نخستین زمستانی است که پس از تو و بی تو تجربه می کنیم سوز سرمایش در بند بندمان رخنه کرده و تن مان را به لرزه در آورده است.
... گیرم زمستان گذشت ؛ بهار را چه کنیم ؟ امروز طبیعت مرده است فردا که دوباره جان گرفت ؛ نوروز را چه کنیم؟ نکند آن روز ؛ هوای نو شدنت را در سر داشته باشیم و بهانه ی آمدنت را بگیریم ؟!!

هنوز هم باور نکرده ام که زیر خروارها خاک خوابیده ای... می بینم اما باورم نشده که لباس سیاه بر تن کرده ایم و دست هایمان به جای نوازش محاسن سپیدت ؛ برف روی خاک را کنار می زند!!

بعد از این باید عادت کنیم که سرما و گرما ؛ بی تو باشیم ... چه سخت است .
باید بیاموزیم که بهار را بی تو آغاز و زمستان را بی تو به پایان برسانیم و فصل ها را بی تو سپری کنیم ؛ اما چگونه ؟ نمی دانم ... کاش می دانستم .


 


نوشته شده در  چهارشنبه 87/9/27ساعت  6:52 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :