سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حجم انبوهی از موانع را ؛ در کفه ای مقابل اندک دلخوشی هایش می گذارم . قیافه ام درهم
می شود و صورت تصمیم ، شروعی تازه را نقش می زند.

دلم آشوب است و پا در راهی تاریک و روشن می گذارم راهی که می بینم و نمی بینم ؛
چراغی نیست، عصایی نیست ، منم و مشتی مردم تنگ نظر و مردمک چشمم ؛ که گاه و بیگاه
تنگ و گشاد می شود تا خوب ببیند و بهتر راه را از چاه تمیز دهد .
انگار چیزی مرا به سوی خویش می کشد ! 
حذر از خطر ندانم !

بازی مار و پله خاطرم می آید ؛ تاس روی زمین قل می خورد ، چرخشش بازی را در دست می گیرد ؛ منزل به منزل پیش می روی ، گاه پلکانی تو را بالا می کشد  و گاه ...!!!
شادیت پایدار نخواهد بود وقتی مارهای به کمین نشسته را ببینی که نیتی به جز زوال تو ندارند ؛
با این حال جز ادامه چاره ای نیست ؛ با کمی دلهره و تردید تاس می اندازی و امیدواری که از
گوشه ی معبری برهی ! 
 

 

اولین باری نیست که خطر می کنم و آخرین هم نخواهد بود. امیدوارم عددی که تاس می آورد
عدد خوشبختی باشد و مرا از خطرات برهاند
.

 

 از او می خواهم که وسعت دریا را به وسعت دلم بیفزاید تا تمام قطره های پاک و ناپاک در آن محو شود.

 


به قول مهدی عزیز

"آرام باش! چونان خدا که هر لحظه، آرام و نرم با توست. چه بخوانی اش و چه نخوانی اش
آرام و "چشم بسته"، تو را می نگرد و "بی صدا" تو را گوش می دهد و "سخت"
نرم توست؛ نرم خواسته ها و آرزوها و دعاهایت."


نوشته شده در  جمعه 89/5/8ساعت  2:24 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم


خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم


سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست


صخره ام ، هر قدر بی مهری کنی می ایستم

 

تا نگوئی اشکهای شمع از کم طاقتی ست


در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم

 

چون شکست آئینه ، حیرت صد برابر میشود


بی سبب خود را شکستم تا ببینم چیستم

 

زندگی در برزخ وصل و جدائی ساده نیست


کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم


تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net


(فاضل نظری)

 


نوشته شده در  پنج شنبه 89/4/31ساعت  5:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


شاید باور کردنش سخت باشه ولی طبق استدلالی که در این تصویر متحرک توسط چینی ها بیان شده شصت و چهار مساویست با شصت و پنج !!!


نوشته شده در  دوشنبه 89/4/28ساعت  9:56 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند.

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.


می تواند تنها یک همسر داشته باشد

و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!

برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است

و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ...

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی!

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...؟

و هر روز او متولد می شود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و می میرد ...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

چرا که در چین و شیارهای صورت مردش ؛ به جای گذشت، زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند !

و در قدم های لرزان مردش ؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن!

و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده !

و پیری مرد ؛ رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...


و این ها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...!

 و این رنج است...


نوشته شده در  شنبه 89/4/26ساعت  2:21 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


ای کاش الان آخر دنیا بود !!!

.......................
...............
........
...
.

گمون نکنم اول و آخرش دیگه فرقی هم داشته باشه.........................


نوشته شده در  چهارشنبه 89/4/23ساعت  12:0 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنی ها بسپارد.
در مشخصات تولید محصول نوشته بود سه قطعه معیوب در هر 10000قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است.
هنگامی که قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون؛
مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم.
برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم
امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد.

 


نوشته شده در  شنبه 89/4/19ساعت  12:39 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

پویا میگه :
سفر یه شعره ، سفر یه قصه است
سفر رهایی از فرط غصه است


...

در نگاهی متفاوت ؛
سفر شبح است ، یک شبح ناآرام گریز پا که از پنجره ی قصه ها به دروازه ی غصه ها پر می کشد.
سفر شعار با هم بودن است نه شعور با هم ماندن !

سفر ؛
سوزش پای برهنه روی شن های داغ ساحل است نه گداختن صورت به حرارت مطبخ استیجاری!

قدم زدن زیر سایه ی خنک درختانی که به خاک دل نبسته اند ، نه وجب کردن بازارها به
قصد خرید سوغات برای باجی و خاله و خانجون

افسوس که نه مفری هست و نه مقالی
!

سفر ؛ مور مور سردی سایه ی تاریک رابطه بر اندام خاطره است.
وقتی خنده ی تناردیه ها به گوش می رسد کوزت تنها پا در بیشه ی خاطرات می گذارد تا آبی برای مطبخ دود زده اش بیابد!

بینوا کوزت که در لابه لای زوزه ی در هم پیچیده ی گرگ و باد ؛ فقط گوش به زمزمه ی چشمه سار
سپرده و در خلوت سیاه شب ؛ پی دستان ژان والژان پیری است که سنگینی کوزه را
از روی شانه اش بردارد
.

سفر باید لمس پوست شادی و گرمابخشی باشد نه حس سردی و سستی !!!

*  *  *  *  *  *


در گذر پر شتاب از جاده ی زندگی گاهی باید توقف کرد و نفس تازه کرد...
در مکانی سبز
و خرم ؛ ویلایی زیبا و مشرف به رودخانه ای پر جوش و خروش را برای متوقف کردن قطار پرشتاب عمر در نظر گرفته و برای تفریح ؛ دو روزی را به آن جا پناه بردیم تا نفسی تازه کنیم .
همسایگی شاخه های بلند درختان گردو با ایوان مرتفع ویلا ؛ آن چشم انداز زیبا را حیرت انگیز کرده بود .

فارغ از مهیا کردن وسایل پذیرایی مهمانان به این تقارن بی بدیل خیره شدم و به این هم نشینی غبطه خوردم ؛ به گردوهایی نگریستم که دوتا دوتا زیر سایه ی پهن برگ های خویش بی خیال آرمیده بودند.

 بی پروا از نگاه نامحرمان و دستان آلوده ی باغبان که قصد چیدن آرزوهایشان را داشت ، در کنار هم غنوده بودند! انگار به آرامش ابدی دست یافته اند
درک آن آرامش کمی برایم مبهم و غریب بود .

در میان ستیز برای فهم آن حس و حال؛ متوجه جاماندن از گذر زمان شدم.

 


نوشته شده در  شنبه 89/4/12ساعت  3:44 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 

صبح بود دریا آفتاب گرفته بود قصد داشت تن آبی اش را برنزه کند ! هجوم امواج تن صخره را می کوبید

نسیم و دریا بازی شان گرفته بود ؛ نسیم موجی به سمت ساحل قل داد موج شیطنت کرد
و گره ی لچکی باز شد ، رقص باد روی آب ؛ مویی را پریشان خویش ساخت
.
پشت به باد شنا می کرد ، پیچ و خم اندام موزونش دریا را بی قرار  می کرد ، دریا نرم و آرام
در آغوشش کشید و جلبک های سبز و قرمز به پایش بوسه زدند
.
جسمش در دریا شناور بود و ماهی وجودش در قلبی غوطه ور شده بود که با هر تپش آن جسم کوچکش موج بر می داشت
.

موج از دریا برید به تن گداخته ی ساحل رسید  کف شد ، بخار شد ، رفت و فنا شد.


بلم از ساحل کنده شد ، بلمران همانطور که چشم به شن های داغ دوخته بود دور شد و
دورتر ،
کوچک شد و ریزتر تا آن جا که به چشم نیامد . هر چه در نظرها تنگ تر و دورتر می شد پهنای
دیدش وسیع تر می گشت. رفت که به انتها رسد همان جا که افق ، دستانش را در دستان
بی کران دریا قلاب کرده بود ؛ به گمانم جایی بین مرز دو دنیا 
...

وقتی لب صخره کنار ساحل نشسته ای و به دور دست نگاه می
کنی با خود می گویی
آن جا ، آن انتها ، آخر دنیاست ! مشتاقی که شتابان و با هر وسیله ی ممکن خودت را به آن جا برسانی
تا میرسی افق تازه ای پیش چشمت نمایان می شود ! تازه یادت می آید که گالیله ثابت کرده زمین گرد و بی منتهاست همچون عشق ! با خود می خندی و باز می تازی و می روی تا به انتهای گیتی رسی. جایی که بتوانی دست گرمی را در دستت بفشاری و فاصله ی انگشتانت را با انگشتانش پر کنی...

به آخر رسیدن چه لذتی دارد که همه عجله دارند به آخر افق هایشان برسند غافل از
این که افق انتها ندارد و همه چیز زنجیر وار دور گردونه ای به هم تنیده اند !



پ . ن : تو را به ارواح اموات عزیزتون دوباره نگید کی بود ؟ چی بود ؟ واسه کی نوشتی؟
واسه هیچ کس همین جوری رویایی شدم گاهی آدم از واقعیات فاصله می گیره و رویایی می شه  

 


نوشته شده در  دوشنبه 89/4/7ساعت  10:33 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

استادی از شاگردانش پرسید : چرا وقتی مردم خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند
و با وجود این که طرف مقابل کنارشان قرار دارد سر هم داد می کشند ؟
شاگردان هر کدام جواب هایی دادند اما هیچ کدام از پاسخ ها استاد را راضی نکرد .
سرانجام او چنین پاسخ داد :
هنگامی که دو نفر از
هم عصبانی هستند قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد .
آن ها برای این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند ، هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد این فاصله بیشتر است و آن ها باید صدای شان را بلندتر کنند .
سپس استاد پرسید : هنگامی که دو نفر عاشق یکدیگرند چه اتفاقی می افتد ؟
آن ها سر هم داد نمی زنند بلکه به آرامی با هم صحبت می کنند چون قلب های شان خیلی به هم نزدیک است.

استاد ادامه داد هنگامی که عشق شان به یکدیگر بیشتر شد چه اتفاقی می افتد ؟
آن ها حتی حرف معمولی هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشق شان باز به یکدیگر بیشتر می شود
. سرانجام حتی از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به هم نگاه می کنند و این هنگامی است که دیگر هیچ فاصله ای بین قلب های آن ها باقی نمانده باشد.


نوشته شده در  جمعه 89/3/28ساعت  4:18 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل ،
از همان روزی که فرزندان « آدم » ،
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید ؛
آدمیت مرد !
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون ، دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود .
بعد ، دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب ،
گشت و گشت ،
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ،
ای دریغ ،
آدمیت برنگشت !
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی ست
صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی ست !
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست .
قرن« موسی چمبه » هاست !
روزگار مرگ انسانیت است :
من ، که از پژمردن یک شاخه گل ،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار،
از فغان یک قناری در قفس ،
از غم یک مرد در زنجیر – حتی قاتلی بر دار –
اشک در چشمان و بغضم در گلوست .
وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست ،
وای! جنگل را بیابان میکنند .
دست خون آلود را در پیش چشمان خلق پنهان میکنند !
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامرمان با جان انسان می کنند !
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن : جنگل بیابان بود از روز نخست !
در کویری سوت و کور ، در میان مردمی با این مصیبت ها صبور ،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ،
گفتگو از مرگ انسانیت است


نوشته شده در  جمعه 89/3/28ساعت  3:17 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :