هدف ؛ وسیله را توجیه می کند یا وسیله هدف را ؟
نقش ها و هدف ها به زندگی رنگ می دهند یا وسیله ها ؟ بعد از این همه سال راه را گم کرده ام
هر چه می بینم و می شنوم بهانه است نه مقصود
ابزاری برای زندگی بهتر یا زندگی برای ابزاری برتر ؟
نقش همراه و هم نفس کجای این قاموس نوشته شده ؟ نقش ها را کجا باید جست ؟
ضربه های محکم انگشتانم بر دکمه های کیبورد ضرب خشونت می آفرینند ؛ گویی می خواهند
آهنگ خشم بنوازند و انتقام از فریادی بگیرند که جرات برخاستن از گلو را ندارد
خواستم ننویسم اما نشد
توان از پند و اندرز گرفته شده و منبر حوصله ی وعظ و موعظه ندارد
آمده بودم از سایه ی توت و چتر پهن برگ های سبز گردوهای وسط باغ و بوی معطر پونه های وحشی و آواز قورباغه های مرغزار ؛ از طلوع خورشید تا غروب آفتاب ، از نم نم بارون تا شرشر ناودون ، از گرمای دلچسب مرداد تا برف خاطره انگیز دی ماه بنویسم
آمده بودم تا با کلمات در هم ریخته ی رعد و برق ، سرد و گرم ، تلخ و شیرین ، سیاه و سفید ، سرخ و سبز ، بهار را رنگین کنم اما سر از واژه های نامانوسی در آوردم که شهامت ساختن تک جمله ای با آن ها را ندارم
روان گردان ... کاتالیزور ... تسهیل کننده ... کارچاق کن ... ابزار ... وسیله
باران که شروع به بارش می کند ، سخت ترین سنگ خارا را می شکند و می شوید ؛ گل آلود و جاری می شود . عاقبت؛ آن همه افت و خیزش فرو می کشد و همه ی آن چه را که در خروشش بلعیده است به جریان آرام دریا می سپارد.
در عجبم از بارش افکار پیاپی که هنوز نتوانسته مغز کوچکی را بشوید و خاطرات دیرینه اش را در تلاطم امواج خویش غرق کند و پس از هر بار سرکشی فرو نشیند و آرام گیرد .
سعی می کنم چون چشمه آرام و روشن باشم اما تا تلاش برای کسب آرامشی به ثمر می رسد ؛ موجی تازه از جا می کندم و خاطراتی را زنده می کند که مرا تا مرز جنون و عصیان می کشاند .
باز امشب خاطرات تلخی برایم زنده شد که آرزوی فراموش کردن شان را به گور خواهم برد خاطراتی که با هیچ توجیهی ، شیرین نمی شوند و به بی هیچ بهانه ای کنگر نخورده ؛ لنگر انداخته و ماندگار شده اند .
آن صبح ... آن روز ... آن غروب... آن لحظه ... اوقاتی اند که زندگی را به ورطه ی فراموشی می کشاندند .
روزهای گم شده در تاریخ ؛ اشک هایی مهار شدند که قصد فرود اضطراری داشتند و برج مراقبت اجازه ی فرود نداد .
آن موقع بغضی به دل نشست که به قصد ویرانه کردن آمده بود همان زمان او ؛ او که بدون اسب ، زیر آفتاب سوزان آمده بود اجازه ی آبغوره گرفتن نداد!!!
همان روزها بود که زندگی را فراموش کردم.