سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[تاریکی]  


نوشته شده در  جمعه 88/11/16ساعت  12:7 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


دهم بهمن 88 است و دلم هوس باران دارد ، بارانی تند و وحشی ، رگباری بی امان و بی وقفه ،با دست هایی آزاد از چتر و چادر ، بی پرده و بی حائل ، زیر چادر سبک آسمان.
دلم هوس یک روز بدون دغدغه ، بی هول و هراس از کار و بچه و خانه و همسر و پخت و پز و رفت و روب دارد
.

بی اندیشه ، تهی از افکار جاری شده در خروش گذشته و حال و آینده ، خالی از چه کنم چه کنم های روزانه .
خالی از ماضی بعید از مصدر تاسف ، تهی از ملاحظات حال استمراری و آسوده از نگرانی های افعال مستقبل .
یک روز مملو از شادی و سرشار از آسودگی خیال.


دلم هوس آسمانی بدون خورشید با ابرهای تیره و تار دارد و  برف های سفیدی که اشعه های خورشید را در هم می شکند تا منشور هفت رنگش چشم امید را بنوازد .
 سکوت و آرامش یک صبح سرد دل انگیز برفی و بخار فنجان قهوه ی ترک و 
تماشای آدم برفی هایی که  به دنیا دل نبسته اند و قصد آب شدن و فرو رفتن در آغوش خاک را دارند. 

به گمانم زمین هم از سفید پوشی حجله تا کفن پوشی قبر می هراسد ، شاید می خواهد با لباس همیشگی اش در آغوش خاک بماند و سفید پوش نشود ! شاید هم دوست دارد همواره  تاجی از شکوفه های صورتی بر راس بهاری اش باشد و شالی سبز بر گردن تابستانی و قبایی هفت رنگ بر قامت پاییزی اش ! زهی خیال باطل که پرستوهای شادی قرار ماندن ندارند و کوچ می کنند ...


دلم هوس روزی متفاوت دارد با عطری از چند شاخه گل مریم و نرگس در فضایی عاری از پوی پیاز داغ و قورمه سبزی و بخار پلوی زعفرانی و دمپختک به.

نوشته شده در  جمعه 88/11/9ساعت  10:45 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

[خلوت بهار ]  


نوشته شده در  یکشنبه 88/10/27ساعت  11:56 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 

قطار می‌رود
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود
و من چقدر ساده‌ام
که سال‌های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده‌ام
و همچنان
به نرده‌های ایستگاه رفته
تکیه داده‌ام!

تکیه داده‌ام!
تکیه داده‌ام!

            قیصر امین پور
و  :

« امواج ، بی امان،
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب

ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.»
                                           سهراب

کلامی را که نتوانی اش گفت به بغض و بغض را به اشک تبدیل کن .بعد تمام حرف هایت را که در اشک هایت جمع شده در جام چشمانت حلقه کن اما اجازه فرودش نده ... قانون جاذبه زمین را چون تمام جاذبه های دیگر نادیده انگار کن ...
پلک نزن ، خیره شو ، خیره تر ! به خیرگی خیره سری هایت ! بگذار تا چشمه ی اشک بسوزد و خشک شود ؛ بگذار حسرت سر خوردن بر دلش بماند اما بر خاک نیفتد ... بگذار آن همه راز در حلقه ای  تنگ مدفون بماند.
بگذار معصومیت نگاه باران خورده اش ناتمام باشد و نمناکی جنگل ؛ نارسا ...  

«‏ بی اشک چشمان تو ناتمام است و نمناکی جنگل نارساست»     از سهراب  

چیز تازه ای نبوده و غریب هم  نیست که « اشیا با ارزش تر از انسان ها باشد !» 
یه چیز دیگه :
 زیبایی در قلب کسی که مشتاق آن است روشن تر می درخشد تا در چشم کسی که آن را می بیند.


نوشته شده در  پنج شنبه 88/10/17ساعت  4:26 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<      1   2      
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :