سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصه‌های واقعی -که درباره‌ی جنگل نوشته شده بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود:

یک مار بوآ که دارد حیوانی را می‌بلعد

تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت می‌دهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمی‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول می‌کشد می‌گیرند می‌خوابند».

این را که خواندم، راجع به چیزهایی که تو جنگل اتفاق می‌افتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نقاشیم را بکشم. یعنی نقاشی شماره‌ی یکم را که این جوری بود:

نقاشی شماره‌ی یکم — مار شبیه به کلاه

شاهکارم را نشان بزرگ‌تر ها دادم و پرسیدم از دیدنش می ترسید؟
جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟

نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم می‌کرد. آن وقت برای فهم بزرگ‌ترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم. آخر همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد. نقاشی دومم این جوری بود:

نقاشی دوم — مار و فیل درونش

بزرگ‌ترها بهم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیش‌تر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. 
بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی‌توانند از چیزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آن‌ها توضیح بدهند.

ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. تا حالا به همه جای دنیا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خیلی بهم خدمت کرده. می‌توانم به یک نظر چین و آریزونا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خیلی به دادش می‌رسد.

به این شکل بود که من توی زندگیم با گروه گروه آدم‌های حسابی برخورد داشته‌ام. پیش خیلی از بزرگ‌ترها زندگی کرده‌ام و آن‌ها را از خیلی نزدیک دیده‌ام البته این موضوع باعث نشده در باره‌ی آن‌ها عقیده‌ی بهتری پیدا کنم.

هر وقت یکی‌شان را گیر آورده‌ام که یک کمی روشن بین به نظرم آمد با نقاشی شماره‌ی یکم - که هنوز هم دارمش- محکش زدم  اما او هم طبق معمول در جوابم گفت: «این یک کلاه است». آن وقت دیگر،نه از مارهای بوآ باهاش حرف زدم نه از جنگل‌های بکر دست نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کرات حرف زده‌ام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوش‌وقت شده.
برگرفته از کتاب شازده کوچولو
راستی ما با نقاشی بچه ها ، با قصه های تخیلی آن ها با حرف های کودکانه ی آن ها چگونه برخورد می کنیم ؟
آیا دنیای قشنگ شان را می شناسیم ؟

 


نوشته شده در  سه شنبه 86/3/1ساعت  6:0 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

       

دنیا دو گل بی نظیر دارد :
یکی نرگس مادر که از نگاهش خسته نمی شوی
دیگری یاس پدر که از بوییدنش سیر نمی شوی
فردا سالگرد فوت مادر بزرگم است ..................
خیلی دوستش داشتم او نیز به من و بچه ها و همسرم علاقه ی زیادی داشت تا آخرین لحظات سراغ من و بچه هایم را گرفته بود ولی من به علت کثرت کار و مشغله و گرفتاری نتوانستم به دیدنش بروم و دو سال است که حسرت ندیدنش در وجودم زبانه می کشد وحالا افسوس فایده ای ندارد .
گاهی که فشار ِسختی های زندگی، تاب و توان را از من می گیرند به شدت دلم برای نگاه های مهربانش تنگ می شود؛ واقعا دلتنگش می شوم دلم می خواست زنده بود و با حرف هایش طوفان درونم را به آرامش دعوت می کرد ،برایش از سختی هایم نمی گفتم چون غصه می خورد اما نگاه پاک و معصومش ، آرام و قرار از کف رفته ام را به من بر می گرداند.
 از زمانی که فوت کرد من فقط چند بار به مزارش سر زدم از خودم دلگیرم، در زمان حیاتش خیلی کم سر می زدم حالا  چه سودی دارد که سر خاکش بروم ،او وقتی زنده بود به توجه من و دیگران نیاز داشت نه حالا  . 
یک لبخند در زمان حیات ، به از اقیانوسی اشک بر مزار ...........
ما همه تا زنده ایم به توجه هم نیاز مندیم اما از هم دریغ میکنیم  زبان مان را در بند کشیده ایم و نمی گذاریم احساس دوست داشتن مان را بیان کند از گفتن کلمات محبت آمیز نسبت به هم دریغ می کنیم و لی کلمات نیش دار.......
تمام زندگی ما شده کار و کار وکار ......کار می کنیم و پول در می آوریم و خشت روی خشت می گذاریم و بنا می سازیم ؛ در حال کاشتن درختی هستیم که شاید هر گز نتوانیم زیر سایه ی آن بنشینیم، از هم غافل شده ایم و محبت مان نسبت هم کم رنگ شده است به خصوص نسبت به پدر و مادر مان ؛ از آن مدتِ کمی که دراختیار دیگران قرار می دهیم آخرین فرصتش را به پدر ومادرمان اختصاص می دهیم ولی به این نمی اندیشیم که آنان بی صبرانه چشم به در دوخته اند تا فرزندان شان _ میوه ی جوانی شان - به دیدار آنان بیایند .
پدر ، مادر دوستت تان دارم و اکنون که خودم مادر شده ام می توانم احساس پاک تان را درک کنم ، دلواپسی هایتان را بفهمم زندگی مشکلات زیاد دارد و شما به من آموخته اید که مبارزه کنم .اما تعدد مشکلات دلیل نمی شود که شما دو گوهر گرانقدر را فراموش کنم همانطور که خودم تمایلی ندارم بچه هایم مرا در دوران کهنسالی فراموش کنند .
تقدیم به مادر عزیزم با یک دنیا عشق:

                               


نوشته شده در  جمعه 86/2/28ساعت  9:16 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

دفتر خاطراتی را ورق می زدم که یکی از نوشته هایش ، خاطرات خوشی از دوران شباب را برایم تجدید کرد لذا بر آن شدم تا آن را بنویسم و تقدیم کنم به شما :
تا شما را به خاطرات  خوشِِ زندگی ببرم به رویا های سبز.
 و تقدیم به فرزندان شما که شکوفه های درخت زندگی سبزتان هستند
انتظار:
لحظه های پوچ ، لحظه هایی که مرا از دست زندگی گرفته اند و به مرداب فریب برده اند چیزی به فرو رفتنم نمانده ، چیزی به مردنم نمانده ، وزش نابودی را می بینم .
تلاش بیهوده ای است تو را از خود داشتن مثل رو بوسی ماه با خورشید .
من در نهایت حوصله نشسته ام تا به خود آیی و مرا طلب کنی ؛ جستجو کن که من در یک قدمی تو ایستاده ام ،نگاه کن از ورای نیستی تا نبض هستی ؛ در کنار تو ایستاده ام ، نگاه کن به کجا می روی که در انتهای راه کسی جز من در انتظارت نیست . سبز و سرشار در کنار تو ایستاده ام و سایه ای نیستم از خاطره ای دور ، به کجا می روی ؟ تمام شب در انتظار طلوع خورشید ذرات تاریکی را شمردم ، تمام شب در انتظار خورشید نشستم تا به من بگوید با عشق تو چه باید کرد و بهای با تو بودن چیست ؟
ضیافت عشق:
صدایش دلنشین است و گوش نواز ، لحن آرام و تاثیر گذاری دارد به طوری که طنین صدایش همیشه تو را به آرامش دعوت می کند و تو حیفت می آید که دعوتش را رد کنی پس وقتی به خود می آیی می بینی که با شاخه گلی از مهر به میهمانی نگاه مهربانش رفته ای .
مودبانه در خانه ی چشمانش می نشینی تا با نگاهش از توپذیرایی کند و تواز دقایق انتظار انتقام بگیری اما کسی از تو پذیرایی نمی کند ، تعجب می کنی ، با خود می اندیشی، که شاید نا خوانده به ضیافتش رفته ای ،شک می کنی که آیا صاحب خانه تو را دعوت کرده است یا نه ؟ !!!
اگر دعوت شده ای چرا به خوبی ازت استقبال نمی شود و چرا حضورت را در منزل دلش احساس نمی کند ؟
حالا سر در گمی نمی دانی که باید بمانی یا بروی ؟!!!  به ناچار بار سفر می بندی و تصمیم می گیری که بروی  و برای همیشه از این دیار – که گاه به سرابی می ماند – سفر کنی . دلت توان سفر ندارد و پای رفتن نیست اما میروی ،آهسته و آرام ؛ که ناگهان در واپسین لحظات کسی آرام صدایت می کند ، به طرف صدا بر می گردی و پشت سر را نظاره می کنی ؛ که باز به میهمانی چشمانش دعوت می شوی .


نوشته شده در  سه شنبه 86/2/25ساعت  5:47 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 

بهانه بی بهاست زیرا می توان آن را از هر

چیزی ساخت

                               و

 برهان گرانبهاست چون جایگزینی ندارد .


نوشته شده در  یکشنبه 86/2/23ساعت  5:56 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

قانون تار عنکبوتی است که فقط ضعفا را به دام می اندازد 
        
                                                         ژان اک روسو
شما چی فکر می کنید آیا واقعا همینطوره ؟
آیا تا به حال پاتون به محکمه ای کشیده شده که طرف دعوا دم کلفت باشه ( پارتی داشته باشه ، پولدار باشه ،‏آشنایی ، واسطه ای و....) ؟
چقدر ره به جایی بردید ؟ چقدر تونستید حقتون را بگیرید ؟آیا به شما اجازه ی حرف زدن دادند ؟
دوستی تعریف میکرد که:
 مدتی پیش بر اثر گرفتاری زیاد و بی حواسی چک مبلغ دار و امضا شده را گم کردم این قدر بی حواس بودم که تا چندی قبل متوجه گم شدنش نشدم ،تا این که از بانک زنگ زدند که چک تون را دارند برگه می کنند سر تون را درد نیارم قصه مفصل است بعد از ادعای گم شدن چک ،به قانون پناه بردم  و مطمئن بودم که چون حق با منه ؛مجریان قانون طرف منو خواهند گرفت اول از من خواستند که پول را به حساب بریزم تا بعدا به شکایت من رسیدگی شود بعداز فراهم کردن و واریزکردن مبلغ مورد نظر ؛به دادگاه رفتیم چشمتان روز بد ،نه دادگاه بد نبینه  گوشتان حرف های معنی دار و تلگرافی نشنوه !!!!
من پسر فلانیم ، آقای فلانی براتون زنگ زدند؟؟ و...... از این گونه کلمات ،که وصفش نگفتنیه !!!
خلاصه دزد چک تبرئه شد و علیه من اعاده ی حیثیت کرد. دوباره اومدیم دادگاه و دوباره تلفن ها و پچ پچ ها و درگوشی ها و....بالا خره رای صادر شد و پاسبان با دستبند اومد سراغم .
من که آدم آبروداری بودم تا اومد ظهر بشه دوستان سندی گذاشتند و منو با وصیغه آزاد کردند قاضی پرونده به من مهلت داد که برم و رضایت طرف را جلب کنم خسته تون نکنم مدت زیادی دویدم تا رضایتش را جلب کردم و آزاد شدم
اما معنی حق و حقوق مظلوم و قاضی و دادگاه و عدالت و... را به خوبی فهمیدم و به همین راحتی که گفتم با یک دنیا بی گناهی متهم شدم.
میدونم باور نمی کنید اما واقعیت داره اگه قبول ندارید امتحان کنید ضرری نداره حداقلش دامنه ی فهم معانی لغاتتون گسترده خواهد شد .میگید نه بسم الله
یه سری به روبه روی دادسرا ها ( داخل نشوید) بزنید .
آن وقت خواهید دید:
که قانون تار عنکبوتی است که ضعفا را به دام می اندازد
  


نوشته شده در  پنج شنبه 86/2/20ساعت  12:46 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

دیشب تریبون آزاد 30/8 مردمی را نشان میداد که به شدت از بی حجابی و مبارزه با بد حجابان سخن پرا کنی می کردند . و این که چرا دولت مرتب پی گیری نمی کنه و فصلی  عمل می کنه ؟!!!!!!!!
راستش این روز ها توی اینترنت در این باره زیاد مطلب خوندم و اصلا تصمیم نداشتم که چیزی در این باره بنویسم اما نمی گذارند که آدم زندگی شو بکنه هی صدای آدمو در می آرند .

دنبال چی هستیم ؟ می خواهیم با بزرگ جلوه دادن این موضوع، خودمان را از مهلکه کنار بکشیم ؟.
شیبطونند ، بازیگوشند ،بد لباس می پوشند حجابشون را رعایت نمی کنند قبول دارم اما چرا در انتخاب پوشش مناسب به خطا رفته اند ؟!!! ( من فقط در مورد دخترانمان حرف می زنم نه زنانی که به اندازه کافی بزرگ شده اند بنابراین یک خط با خط کش یکشید و آن ها را جدا کنید)
هیچ می دانید که ما در مورد چه کسانی حرف می زنیم ؟ چه کسانی مورد اتهامند ؟ بچه هامون؛ فراموش نکنید این ها همه بچه های ما هستند ما تربیت شون کردیم پس چی شده که این قدر تظاهر می کنیم یک جوری حرف می زنیم که تافته ی جدا بافته ایم و فقط  بچه های همسایه این اشکال را دارند !!!!  وبچه های ما مرتکب چنین خطایی نمی شوند !!! اصلا مگر بچه های همسایه، بچه های ما نیستند ؟ اگر بچه های ما هستند، دلمان می خواهد که با بچه هایمان این گونه برخورد کنند ؟
 من روانشناسان، مروجان تربیتی و علوم دینی ،‌معلمان و...را می شناسم که فرزندانشان به روز لباس می پوشند ، وقتی سخن از این موضوع پیش می آید بد حجاب را !!! – نه بد حجابی را - به شدت مورد نکوهش و عتاب می دهند . اما در شرایطی دیگر که همراه با خانواده هستند بچه هایشان را می بینیم که پوششی بر خلاف عرف اسلامی ما، بر تن دارند !!!!
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند         چون به خلوت می روند خود کار دیگر می کنند
من نمی خواهم کسی را متهم کنم دنبال مقصر هم نمی گردم؛ منکر بد حجابی هم نیستم فقط معتقدم اشکال جای دیگری است صورت مسئله را پاک نکنید، پاک کردن آن مشکلی را حل نمی کند .برای مبارزه با بد حجابی باید:
1- تعریف درستی از حجاب برای خودمان و فرزندانمان و حتی مجریان طرح مبارزه با بد حجابی داشته باشیم.
2- به این نکته توجه کنیم که؛ وقتی دختر خانمی لباس های خلاف عرف می پوشد یک دختر بچه ی شش ساله است نه یک خانم نوجوان و جوان ،و آن، کودک درونش است که او را با این پوشش به معابر عمومی می کشاند .
3- شیطنت های زمان نوجوانی و جوانی خود را ( متناسب با موقعیت  زمانی خود) به خاطر بیاورید . حتما یک چیز هایی به یاد خواهید آورد . این طور نیست ؟؟ پس به آن ها  سخت نگیرید
بگذارید شعور و فهم  ِ داشتن پوشش در آن ها شکل بگیرد و خود، نوع حجاب شان را انتخاب کنند .
4- به طور کلی ما ایرانیان آدم های سر سختی هستیم و اجبار و زور در ما کار ساز نیست حالا  تعمیم دهید به فرزندانمان ؛ آن ها هم از نژاد ما هستند. نه؟
5- ما نیاز به فرهنگ سازی وسیع و دراز مدت داریم که باید از رسانه های عمومی شروع شود بچه های ما تناقض زیاد می بینند و نمی توانند این تناقض ها را درک کنند( مثلا در فیلم های سینمایی و سریال های تلویزیونی ، پوشش های نا مناسب با جذابیت بسیار، از طرفی مبارزه با بد حجابی در ابعاد وسیع، در شبکه های مختلف خبری!!!)
اکنون سوال های بی جواب در ذهن شان؛ ایجاد چندگانگی در محیط های پیرامونشان ، سپس عدم اعتماد به دیگران - که زبانشان یک چیز می گوید و عملشان چیز دیگری – همه با هم در مرحله تصمیم گیری او را دچار تزلزل خواهند کرد.
به خاطر داشته باشید  آنان موجودات ذی شعورند و بر اساس آموخته هایشان  و آن چه که دریافت کرده اند تصمیم می گیرند.- که برخی درست و عده ای نادرست انتخاب می کنند - اما در هر حال انتخابگر خودشان هستند.

6- آگاهی دختران ما نسبت به مسائل جنسی کم است ونوع ِ نگرش افراد را نسبت به خودشان نمی شناسند بنابراین نمی دانند نمایش اندامشان موجب لذت بردن دیگران می شود. من ِ مادر؛ بنابر حفظ پرده ی حیا و شرم ، تفاوت های غریزه ی جنسی در مردان و زنان را  برایش شرح نمی دهم تا او ازنوع نگاه دیگران نسبت به جنس خود آگاه شود و با علم ِرسیدن به مصونیت ، پوشش مناسب را انتخاب کند .
حال خود قضاوت کنید، مقصر اصلی کیست ؟ منظور ما از متهم کردن بچه هایمان چیست ؟ این بگیر وببند ها برای چیست ؟ آیا مجریان این طرح به دختران ما رحم می کنند یا خود به نوعی دیگر از آنان سود جویی می کنند؟ که ما با آنان هم نوا شده ایم؟ !! کمی بیشتر به واقعیت ها توجه کنید ؛ زود در مورد فرزندانمان قضاوت نکنیم ؛ تنبیه آنان را به دیگران نسپاریم  و از همه مهمتر اینکه آن ها تحت تربیت ما بزرگ شده اند. پس بیایید آموزش را شروع کنیم آگاهی بدهیم و بستری را فراهم کنیم که خودشان بهترین انتخاب را داشته باشند تا پایدار ترین انتخاب باشد .


نوشته شده در  دوشنبه 86/2/17ساعت  1:47 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

از مردم دنیا میپرسند که نظرتون را صادقانه در مورد فقر و کمبود غذا در بین مردم دیگر کشور ها بیان کنید

آسیا :             اصلا نمی دونستند نظر چیه!!!

آفریقا :             اصلا نمی دونستند غذا چیه !!!

اروپای غرب :     اصلا نمی دونستند کمبود چیه !!!

اروپای شرق:     اصلا نمی دونستند فقر چیه !!!

آمریکا :             اصلا نمی دونستند مردم دیگر کشور ها یعنی چه !!! 


نوشته شده در  شنبه 86/2/15ساعت  7:22 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

اعتراض یعنی چه ؟ چه کسی می تونه اعتراض کنه و چه کسی نمی تونه ؟
آیا ما برای رسیدن به هدفمان می توانیم با موانع مقابله کنیم و به کسانی که، مانع می شوند تا ما به حق واقعی خودمان نرسیم اعتراض کنیم ؟
 آیا ما برای رسیدن به چیز هایی که حق مسلم ما هستند و قصد ربودن از ما را دارند- مثل انرژی هسته ای _ می توانیم اعتراض کنیم ؟
آیا ما به بچه های خود یاد داده ایم که در مواقع لزوم اعتراض کنند و محترمانه در خواست خود را مطرح کنند ؟
اصلا چه کسانی توی اجتماع ، توی ادارات ، توی محل کارو زندگی و.....از همه  محبوب ترند ؟
کسانی که از حق خود می گذرند و سکوت می کنند و به قول معروف سرو صدایی ندارند؟
یا آن هایی که حق دیگران را پایمال نمی کنند واز حق خود هم نمی گذرند وبه موقع اعتراض می کنند؟
توی زمستان که همه جا یخ و یخبندان است همسایه ی محترم ماشین و پارکینگ را شسته و آب را در کوچه و خیابان رها کرده شما چه می کنید ؟ مواظبیدکه  لباس هایتان خیس نشود و با احتیاط ازآن قسمت رد می شوید؟ یا نه محترمانه اعتراض می کنید ؟
توی مدرسه ،معلم محترمِ ریاضی زنگ تفریح بچه ها رابه ساعت تدریس خود اضافه می کند ؛ به هوای این که کمی بیشتر مطلب را توضیح دهد . عده ای می نشینند وتحمل می کنند و گروهی دیگر به معنای اعتراض دفتر و کتاب خود را می بندند. کدام کار صحیح است ؟
در جلسه ای، رئیس جلسه دو ساعت بی وقفه حرف می زند ،بدون این که دیگران را در بحث خود شرکت دهد .گروهی با تمام خستگی و با کسالت ،به حرف های آقای رئیس گوش می دهند و یا نه ممکن است حتی گوش ندهند فقط بشنوند و عده ای با ذکر صلوات اعتراض می کنند شما از کدام گروهید ؟
و...............
معلمان این مملکت  تمام سال های بحرانی انقلاب را- دوره ی جنگ ؛ دوره ی رکود اقتصادی ،دوره ی سازندگی و پیشرفت و....- با صبوری پشت سر گذاشتند وبه عبارتی رعایت حفظ امنیت ملی را کردندحالا دیگر وقت آن رسیده که به خواسته های منطقی و به حق آنان توجه کرد .
در آمد کشور کوبا فقط نیشکر است اما خدمات پزشکی در آ ن کشوربه صورت  رایگان ارائه می شود(مثال زیاد است ولی سخن به درازا می کشد ) .
 حال فکر کنید در آمد کشور ما فقط نفت باشد !!!!!  آن وقت، وضعیت مالی و در آمدی ایران چگونه خواهد بود؟
من متخصص مملکت داری نیستم اما هر کدام از ما مدیر یک خانه ایم نه به وسعت کشور، بلکه در یک مقیاس کوچکتر ،هم از لحاظ وسعت جغرافیایی هم از لحاظ وسعت در آمدی ؛ کمی فکر کنید و قضاوت کنید ، می شود بهتر از این عمل کرد که بانگ اعتراض اهل و عیال گوشی را کر نکند !!!!!!!!! 
قشر فرهنگی اجتماع ما از فقر نمی نالند از فرق می نالند !!!!!!!!!
از این که مدیریت کشور ما ضعیف عمل می کند متخصصان در راس امورنیستند هر کس در جایگاه واقعی خود قرار نگرفته ؛ هیچ کس حاضر نیست اعتراف کند که ،آقا من برای این کار ساخته نشده ام !!! چه میشود اگر به اموری واقف نیستیم آنرا به کاردانش بسپاریم تا ایران عزیزما از این نابسامانی نجات پیدا کند. این قدر عنان کار از دستشان در رفته که سالیان سال طول خواهد کشید تا اوضاع عادی شود .
من یک معلمم وقتی بچه های با استعداد این مرزو بوم را می بینم که معصومانه معتقدند؛آینده ای فرا خور آن هادر انتظارشان نیست، دلم به شدت به درد می آید  .اگر مدیران این مملکت به چشم دیگری به آموزش وپرورش نگاه می کردند  آن وقت می فهمیدند که معلمان دغدغه ای فراتر از نان وآب دارند.
گرچه آن نیز در جایگاه خود از اهمیت ویژه ای برخوردار است کما این که مولایما ن می فرمایند: فقر که از در وارد شد ایمان از پنجره بیرون خواهد رفت .

حالا اگه اعتراض بدِ شما بگید آن وقت مثل یه بچه ی خوب دیگه اعتراض نمی کنم .
 


نوشته شده در  دوشنبه 86/2/10ساعت  2:5 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

مدتی است که موضوعی ذهنم را مشغول کرده ، با خودم کلنجار رفتم که ننویسم ولی همین طور که می بینید دست هایم نافرمان شده اند و اختیار از کف من ربوده اند.( البته قول می دهم بعد از این که کارم باآن ها تمام شد حتما تنبیه شان کنم تا که دیگر از دستورات ، سرپیچی نکنند)
در ابتدا باید از حضور همه ی برادرانم که از این صفات مبرا هستند عذر خواهی کنم و از آن ها بخواهم که بنده را عفو بفرمایند.
حالا می تونید بخونید
یک زمانی اگر به مردی می گفتند لچک ( روسری) سرکن ‍، یا سبیل بتراش ، چه خون وخونریزی هایی که به پانمی شد ،برای انجام خیلی از کارها  سبیل گرو می گذاشتند و اگرکسی در انجام کاری کوتاهی می کرد از مرد کمتر بود  .
روزگاری مردان ما به شرافت شان قسم می خوردند به مردانگی و غیرت و عزت  شان افتخار می کردند زنان و بچه های ما وقتی می خواستند به هم قولی بدهند ، قولشان مردانه بود و حرفشان حرف یک مرد ؛ اقتدار و ابهت مردان، اسباب مباهات همگان بود .
حالا چی ؟ چه بلایی سر مردان ما آمده ؟ که موبلند می کنند و ابرو بر میدارند و دستمال سر می بندند گردن بند طلا به گردن می اندازند و یقه باز می کنند دستبند به دست می بندند و از لوازم آرایش زنانه استفاده می کنند !!!!!
زیر قولشان می زنند و حرفشان را عوض می کنند و هر ساعتی یک رنگ می شوند مثل خاله زنک ها در کار دیگران تجسس وتفحص می کنند و مانند خاله خانم باجی ها دور هم که می نشینند غیبت می کنند، سریع تصمیم می گیرند و نسنجیده حرف می زنند  و.....
تو را به خدا یکی به من بگوید چه اتفاقی افتاده ؟
 مگر نه این که این جوانان و نوجوانان از نسل پدرانی هستند که عشق و غیرت شان ، عزت و اقتدارشان ، تعهد و مسئولیت شان ،شجاعت شان ، جان فشانی آن ها در راه حفظ آرمان هایشان و... قصه ها شد و نسل به نسل ، سینه به سینه ؛از زبان ‏زنان ومادران ما در گوش بچه ها نقل شد؟!!! پس چه شده است که پسران جوان ما از مرد بودنشان بیزارند وقصه هایی که از جوانمردی پدرانشان شنیده اند پشت گوش های گوشواره زده به فراموشی سپرده اند؟ چه شده ، چه کمبودی در خود حس کرده اند که برای جلب توجه زنان و دخترانی که همان قصه ها را شنیده اند  تن به خفت ابرو برداشتن، داده اند؟ چگونه تشخیص داده اند که اگر موی بلند و ناخن دراز و لاک زده و لب های قرمز آتشین و چشم های تزیین شده داشته باشند مورد توجه دیگران واقع می شوند ؟ - وای از نوشتن همه این ها شرمگینم اما چه کنم که واقعیت است و از حقایق نمی توان فرار کرد – کاش می توانستید بفهمید موقع نوشتن این مطالب چه احساسی دارم البته اگر این درد مشترکمان باشد حتما خواهید فهمید .
 آه به عنوان یک مادر، نگران پسر دلبندم می باشم، نکند من قصه ی مردانگی پدرش را درست در گوشش زمزمه نکرده باشم ؟ نکند که من نتوانسته باشم کلمه مرد را برای پسرم درست تعریف کرده باشم  (همانگونه که مادرم برای پسرانش تعریف کرده بود ).
روزگاری مردان ما برای دفاع از نام مرد و مردانگی و برای حفظ غرور مردانه شان ، برای سه حرف م ر د از جان می گذشتند. حالا مردان جوان ما چه می کنند ؟
تاسف همه ی وجودم را فراگرفته و تحمل دیدن واقعیت ها را ندارم.فریادی در گلو تصمیم دارد که مرا خفه کند نمی دانم که توقع من از مردان زیاد است یا به من بد آموخته اند؟!!! به من آموخته اند که مرد یعنی عشق و غیرت ؛ عزت و رشادت ، تعهد وانسانیت ، اقتدارو مدیریت ، صداقت و انسانیت .
مردانگی را برایم خلاف این چیزی که می بینم تعریف کرده اند به من گفته اند که حرف مرد یک کلام است سرش برود حرفش نخواهد رفت ، قول او قول مردانه است ، او مقتدر وتوانا ست مسئولیت پذیر است و حامی خانواده است پس چرا من نمی بینم؟ شاید چشم هایم نیز مانند دست هایم نافرمان شده اند!!! نمی دانم . اما نه همین  دیروز مردی را دیدم که حرفی زد و بر چشم بهم زدنی حرفش را عوض کرد مردانی را دیدم که در روشنایی  قول مردانه  میدهند اما در تاریکی قولشان را به فراموشی می سپارند.
 زنانی را می بینم که رنگ عوض کرده وبه جای این که حمایت شوند حمایت می کنند!!! خدایا چه شده است ؟مردانی را می بینم که شب را به عیاشی و روز را در خواب سپری می کنند و زمان بیداری خمار خمارند ، زنانی را می بینم که از صبح تا غروب کار می کنند و خرج منزلی را می دهند که سنگِ بنایش را کس دیگری نهاده است .
قبول دارم که آن ها ابتدا انسانند و سپس مرد، اما تعریف مرد از یک بعد یعنی جنس مخالف زن،و از بعد دیگر- به خصوص برای ما ایرانیان- معانی فراتر از این در بر دارد.
تورا به خدا این کلمه ی شریف را لکه دار نکنید بگذارید همیشه برای ما زنان تعریف کلمه ی مرد همانی باشد که در ذهنمان تجسم کرده ایم ،بگذارید بتی که از شما ساخته ایم تبر برگردنش نیفتد .


نوشته شده در  پنج شنبه 86/2/6ساعت  9:54 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

دو روزمانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است .تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد .آسمان و زمین را به هم ریخت ،خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار وجنجال راه انداخت خدا سکوت کرد، به پر و پای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد ،کفر گفت و سجاده دور انداخت  خدا سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد،خدا سکوتش را شکست و گفت :
عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ،تنها یک روز دیگر باقی است بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن .
لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز !!! با یک روز چه کار می توان کرد ؟!!! 
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید .
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن .
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود می ترسید زندگی از لابلای انگشتانش بریزد قدری ایستاد ... بعد با خودش گفت  وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .
آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند پا روی خورشید بگذارد می تواند ........
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی مالک نشد ، مقامی به دست نیاورد اما ...اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد .
سرش را بالا گرفت ابرها را دید و به آن هایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آن هایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند ، امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود . 

 


نوشته شده در  دوشنبه 86/2/3ساعت  8:36 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<   <<   11   12   13   14      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :