تا کنون به این اندیشیده ای چرا مرد با درد هم قافیه شده است ! پس ردیفش کجاست ؟
شاید ردیفش به موازات سنگ های سیاه شومی است که نام مادر و دختری بر آن حک شده !
ردیفی که مادر و دختری در آن جاودانه شد .

همردیف جاده ای که به انتها نرسید و طفلی شیرخواری را در میانه ی راه جا گذاشت تا یاد و خاطر کوچیدگانی را همیشه حفظ کند.

 برادر عزیــز  درد سنگین افتاده بر شانه ات را از نوشته هایت حس می کنم .کلمات را یارای دلجویی و همدردی نیست بسیار تلخ و گران بود و روزگار بس سیاه و سنگدل .

دوران رنج و عذاب به سر خواهد آمد اما چگونه ؟

به کندی حرکت زمین به دور خویش و خورشید .

 سه دور ... سوم .

هفت دور ... هفتم .

چهل دور ... چهلم .

دست بردار نیست و غافل از رنج روزها و عذاب شب ها ؛ گشتن به دور خورشید را از سر می گیرد !
یک سال می گذرد فراموش نمی کنی ، کهنه نمی شود فقط با نقصانش کنار می آیی و آن را برای همیشه می پذیری !    

روزهای درد و رنج گاه آنقدر دور و دیر می گذرند که گویی انتهایی بر آن نیست.

گاه آن قدر حجمش وسیع است که با خود می انگاری شانه هایت برای آن بار سنگین کم عرض اند و ابعادش در ابعاد تن و روحت نمی گنجد.

گمان می بری دنیا در سراشیبی زوال است و دارد هستی ات را با خود به یغما می برد.

به واقع برده است اما باورت نمی شود! 
خلایی مبهم تمام وجودت را در بر می گیرد سست و کرخت می شوی و زانوهایت آن قدر لرزان می شوند که حتی قادر نیست ستون قامتت را بر خود حفظ کند !

این جاست که به کرامت الهی ات شک می کنی و در ضعفت به یقین می رسی و می گویی بیچاره انسان!

آن دردانه ی خدا که پروردگار در موردش می گوید :

لقد خلقنا الانسان فی کبد (ما انسان را در رنج آفریده‌ایم)

 انگشت بر دهان حیران می مانی از آن ناز پرورده ای که در رنج آفریده شده است!

 درد و رنج از جنس انرژیست و فنا ناپذیر ؛ از شکلی به نوعی و از فردی به دیگری و از جمعی به گروهی در بازی است و گریزی از آن نیست .
بینوا آن که در بازی ایام کمرش می شکند!

 تسلیمیم ، محکوم به زیستن ، محکوم به مردن . نه در به دنیا آمدن مان مخیّریم و نه در از دنیا رفتن مان ...چاره ای جز پذیرفتن تقدیری که تقریر بر آن نیست نداریم.

 راضی باشید به رضای خدا که او خود بر نهان و آشکار آگاه است و بر خیر و صلاح بندگانش از آن ها پیش تر.

 کلماتی برای دلجویی و تسکین این درد نمی شناسم اصولا پای دلداری دادن که وسط می آید
از همه لنگ ترم !

فقط می توانم بگویم نگران "آن سفر کرده" نباشید که میزبانش خداست و آن کس را که میزبان "او" باشد سعادتمند ابدی و فارغ از هر درد و رنجی است .

 این سفر برای او شیرین و برای شما تلخ است از خدا می خوام که این تلخی را با جادوی صبرش برای تان جبران کند و با نسیمی از بهشت تحملش را آسان نماید .

بغض خاطراتت را به اشک مبدل کن .

 ما جمعیت نسوان اگر کاری را خوب و ماهرانه بدانیم همان خوب گریستن است

من اعتقادی ندارم که " مرد نباید بگرید" مرد نیز باید خوب گریه کردن را بلد باشد بدون احساس کمترین خجالت ؛ به پهنای صورت گریستن را دوست بدارد.

اما نه به خاطر این ، یا آن مسأله حقیر ؛ نه به خاطر دنائت یک دوست ، نه به خاطر معشوق گریز پای پر ادا،
بل به خاطر آن که اینک در خاک خفته است و یادش به ‌خیر .


صبور باشید و استوار ؛ که

او  نیازمند حمایت عاطفی شماست.

تسلیت و همدردیم را بپذیرید و مرا در غم خود شریک بدانید .

 تسکین درد بازماندگان را از خدا بخواهید؛ مسلما او دانای تواناست .


نوشته شده در  یکشنبه 89/8/30ساعت  10:34 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


می‌گویند "آسمان که می‌غرد و می‌بارد

ابرها به‌ یکدیگر خورده‌اند"

اما نمی‌فهمم

من و تو

با این همه فاصله ...!؟

 

بگذریم!

آن شب بارانی

برایم نوشتی:

"دل من است که می‌بارد"

 

آری! دل تو بود و غمت

که روی سر رهگذران می‌ریخت

و بر سر من هم؛

مثل آوار

 

اما

آن شبِ خیلی دور را به یاد آور

که برایت نوشته بودم:

"من بخار شده‌ام!"

  

 آری! دل تو بود که آن شب

می‌بارید بر جسم مُرده‌ام

اما

آن یک قطره باران

که بوی "آبِ بخار شده" می‌داد

من بودم! من!

که نَرم و بی‌محابا

بر لبانت نشست

و از حرارت تو

باز بخار شد...

 

خوب نفَس بکِش مرا

من روح ِ همان قطره‌ای هستم

که با نگاه تیز ِ  مِهرت

به هوا رفت!

 

های! حسرتِ بر لب نِشسته‌ی من!

قرار ما:

یک شب بارانی ِ دیگر

همان لب!


اصلش اینجاست

پ.ن:
صفحه ی نظراتش بسته است می توانید همین جا برایش نظر بگذارید
شاید بخواند.
 


نوشته شده در  شنبه 89/8/22ساعت  10:50 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
                
                          قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید


نوشته شده در  سه شنبه 89/8/18ساعت  12:55 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

 

از استاد مرحوم دکتر محمد مددپور نقل کرده اند : « باید » و « بودن » هر دو از یک ریشه اند
و اگر بایدها بهره ای از بودن نداشته باشند اهمیتی ندارند.

ما از جنس بودنیم و باید ها از ما معنا می گیرند و این "نباید"ها هستند که باید تکلیف شان را
با "بودن" ما روشن کنند نه برعکس .

آورده اند که آزمون خداوند برای بندگانش ، گاه از سر مهر است ( و هو ارحم الراحمین )

و گاه از سر مکر ( والله خیر الماکرین )...
بیچاره جماعتی که از مکر خدا با « ظاهر مذهب » به جهنم « مذهب ظاهر » سقوط و
اندیشه را به پای عاطفه قربانی کنند و از تناول این ذبح نامشروع ، تا ابد اسیر ظلمت توهم بمانند...
ولا تأکلوا مما لم یذکر اسم الله علیه !
...................................................
.................................
..............
اینا هم یعنی سکوت ... ادبیات خاص منه .....................


نوشته شده در  پنج شنبه 89/8/13ساعت  1:12 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


در واپسین لحظات عمر یک برگ فقط صدای خش خش و خرد شدن می شنویم؛ صدای خرد شدنی که برای مان لذت بخش است !
برگی زرد و نارنجی به زمین می افتد و لگد مال می شود و دم نمی زند !
فکر کردی ته لگد مال شدن کجاست ؟


برگ می داند که دوباره جذب خاک می شود و قوتش به ریشه می رسد ...
و این آغازی برای شکوفایی دیگر است .

تو هم مثل برگ باش !
از میدان به در نشو
حتی وقتی کاملا خسته و نا امیدی ...
برو به سمت ریشه ...به سمت خدا .
و بدان که هیچ چیز در این دنیا بیهوده نیست حتی شکستن تو ...
شاید این شکستن انگیزه ای باشد برای یک شروع تازه ...
شاید هم هشداری باشد برای این که تغییر مسیر دهی و زودتر به مقصد برسی ...
هیچ چیز در این دنیا بی حکمت نیست
به دنبال کشف راز و رمزها باش .

اقتباسی از یک متن ادبی
و
پاسخی برای تو و من

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::


نوشته شده در  سه شنبه 89/8/4ساعت  12:17 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


پاییز طبیعتی ملون دارد که با سرشت من سازگار نیست ! اما چون « تو » خواستی می نویسمش.

زیبایی رنگ های دلفریبش ستودنیست و رنگ به رنگ شدنش حیرانیم را افزون می کند!

ریتم بارش بارانش ؛ ساحره وار آن را که جانی در تن دارد مسحور خویش می سازد .

این فصل چون شراب هفت رنگی است که لذت مستی اش را در فریاد برگ ها زیر کفش هایت می چشی!

پاییز که فرا می رسد مرا در تناقضی ناجور فرو می برد!

سبب چیست که باد زوزه ی می کشد و بر تنه ی درختان می پیچد ؟ با این سرعت به کدام مقصد؛ بین شاخ و برگ ها 
" لایی " می کشد؟!

نمی دانم چرا برگ از شاخه دل می کند و کمی آن طرف تر در آغوش "خاک" دل می برد و قصه ی بازندگی و برندگی 
تکرار می شود !
 شگفتا ! یکی ببازد تا دیگری ببرد !

نمی دانم پاییز شعر فصل می خواند یا نغمه ی وصل ؟
ریزش برگ ها از بی وفایی شاخه هاست یا از جاذبه ی جاودان زمین ؟
نکند دست تصاحبگر باد در کار است؟!

به گمانم برگ ها طعمه ی بی غیرتی پاییزند!
راز این مرثیه ی زرد خدا داند و بس!

از همه چیزش متحیرم!
حتی از کوچ پرستو ! ... (این همه صغری کبری چیدم تا از کوچ پرستو برایت بنویسم .)

عزیزکم ؛
پرستو را با گرما عهدی است که با هر بهار تازه می شود وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند و در این فصل بار سفر نبندد!

وطن "پرستو " دل است ، فراسوی گرما و سرما و شمال و جنوب !

با تقدیر نجنگ ! خواست "او" بود که در آن شب بارانی کوچ کند و ده ها برگ مرطوب از خاطراتش را برایت به جا گذارد .
برگ هایی که تا کنون جان به کفش ها نسپرده اند . 

هنوز سردی آن باد صبحگاهی ؛ که نه بر تن، بلکه بر جانت نشسته را فراموش نکرده ای!
و قاصدکی که سبکتر از زمان و عزیزتر از زمین و سرزمین ، بر شانه ی لرزان و خسته ات ؛ تمنای شعر وداع داشت !
ترانه ای که تا به امروز نخواندی اش!

پ . ن :
1- این متن درخواستی بود و هیچ ربطی به من نداشت.

2- پاییزم را خیلی سخت و با یک جنگ نرم شغلی شروع کردم وقتی گردنت کج نیست و بلد نیستی بله قربان بگویی! پس باید یاد بگیری درست و به جا بجنگی...

سنگین ترین دردها چون از صافی زمان بگذرند به چیزی توصیف ناپذیر اما مطبوع تبدیل می شوند
و جملگی تلخی ها به چیزی که طعمی بسیار خاص اما به هرحال شیرین دارند

الان آرامم...

و اگر نبود " آن " که گاه دار مرا به دوش کشید و گاه دورم گشت ؛ ‏اکنون این چنین آرام ضربه بر کیبور نمی نواختم.

 


نوشته شده در  دوشنبه 89/7/26ساعت  10:39 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


این روزها حرف برای گفتن زیاد است اما زبانم به گزافه گویی نمی رود .

از سازمان ملل و اصلاح مدیریت جهانی گرفته تا مالیات بر ارزش افزوده !

جنگ زرگری سران 
موش و گربه بازی های سیاسی !
به بازی گرفتن ملت !! ( آخ جون بالاخره یه جایی ملت را به حساب آوردند و بازی دادند !!!)
سرگرمی و تفنن های سیاسی !
کرم جاسوسی!
بمب هسته ای ! 

همه برای ؛  
بودن ، ماندن ،
هستی بیشتر ،‏ بقای بیشتر !!

تا کجا ؟
خدا هم نمی داند!
امان از این بشر ابوالعجایب! 

مشخصا این راهی پایدار برای بودن و ماندن نیست

« هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما » 

پس؛

بگذار بازی کنند ، بگذار به بازی بگیرند این دروغ گویان زمانه ! 

پایدار نخواهند ماند
و
میرزای تاریخ از آنان خواهد نوشت !

***    ***    ***     ***      ***     ***

از همه ی این ها که بگذریم سخن دوست از همه خوش تر است

 عزیزی گفت :

قلب ها دریچه ی نفوذند !

و آن که صادقانه نفوذ کند

پایدار ترین مهمان است ....


نوشته شده در  چهارشنبه 89/7/7ساعت  8:22 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()


تا کنون لحظه های ناب زندگی تون را (از موقع بریدن بند ناف) یک جا مرور کرده اید ؟

چند لحظه ای تامل کنید و به آن لحظه ها سفر کنید و همه را از پیش چشم بگذرانید .
بعضیاشو من یاد آوری می کنم .

بند ناف را که بریدند ؛
نفس اول (از شدت درد جیغ کشیدی !)
اولین کلمه ای که یاد گرفتی ؛ بابا ! ( بیچاره مامان !!)
اولین زمین خوردنت
اولین روز مدرسه ات
اولین هم کلاسیت
اولین صد آفرینت
اولین زنگ ورزشت
اولین انشاء ات که " تابستان امسال را چگونه گذراندید؟"
اولین باری که عاشق شدی
اولین روز کاریت
................
........
اولین روز وبلاگ نویسی ات
..........
...

از این لحظه های ناب در زندگی زیاد پیدا می شند .

بقیه اشو شما بنویسید.
اگه چیز بیشتری یادم اومد می نویسم .

پ.ن:

بی صبرانه مشتاق شنیدن خاطراتی از اولین هاتون هستم .



نوشته شده در  چهارشنبه 89/6/31ساعت  10:35 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

عزیزکم می خواهی رخت عروسی بر تن کنی و با خانه ی کودکی ات وداع کنی و من به عنوان خواهر بزرگتر باید تحفه ای پیشکشت کنم .
اگر زندگی بدون رنجی را برایت آرزو کنم دروغی مضحک گفته ام ! پس واقعیتی را در سفره ای که بر کمرت می بندند می گذارم تا چاشنی قوتش شود 
.
شاید بعد از خواندن این نوشته برای همیشه رنج هایی که سهم تو از این کره ی خاکیست را در دل کوچکت پنهان کنی و هرگز لب به شکوه نگشایی !
اما به یاد داشته باش که قلب تو به اندازه ی مشت بسته ی توست پس ظرفیت نگهداری آنچه در پیش رو داری را نخواهد داشت آن گاه همه ی آنچه در درون ریخته ای از عمق به سطح خواهد آمد تا پوسته را بشکافد و لبریز شود ! بعد از آن هر وقت چشم در آینه می گشایی چین و شکن هایی خواهی دید حاکی از رنج هایی که جایگزین شادی های طول و عرض زندگیت شده اند .

به تو می گویم چون دوستت دارم ، چون رسول تجربه ام
.
ادامه مطلب...

نوشته شده در  شنبه 89/6/27ساعت  12:19 عصر  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

درد من حصار برکه نیست!

درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است!

پرنده هایی است که پرواز را به خاطر نسپرده اند !

قاصدک هایی است که رها شدن در آغوش نسیم را تجربه نکرده اند !

قطره هایی که به هم پیوستن را نیاموخته اند!

درد من از دهانی است که بی موقع گشوده می شود و از کوخ کاخ و از کاه کوه می سازد! 

زبانی که به تملق باز می شود و نالایقی را توهم لیاقت می بخشد ! 
همان هایی که امام صادق خواست بر صورت شان خاک بپاشند .
 
درد من از سکوت بر همه ی این هاست!

اگه دوست دارید قصه ی شهر سنگستان از مهدی اخوان ثالث را در ادامه ی مطلب بخوانید  
دو کفتر دلتنگ بر شاخه ی سدری کهنسال می نشینند و از دلتنگی خود برای روزگار کهن سخن می گویند ...( قدری طولانی است )

عیدتون مبارک و طاعات تون مقبول

ادامه مطلب...

نوشته شده در  سه شنبه 89/6/16ساعت  1:32 صبح  توسط بهار 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بهار هفت ساله شد!
حسین پناهی
[عناوین آرشیوشده]
 
  • کلمات کلیدی :